دوستای گلم این یادگاری از یه معلم خوبه که خاطرشو خیلی می خوام امیدوارم بخونه و یادم کنه همون طور که من همیشه به یادشم
بچه ها لال شوید
بی ادبها ساکت
سخت آشفته وحیران بودم
باخودم گفتم بچهها تبل و بد اخلاق اند
دست کم می گیرند درس و مشق خود را
خط کشی آورد م در هوا چرخاندم
چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می چرخید
مشق ها را بگذارید جلو ؛زود معطل نکنید
اولی کامل بود..........خوب
دومی بد خط بود............بر سرش دادزدم
سومی می لرزید،هان......خوب گیر آوردم
صید دردام افتاد وبه چنگ آمد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف .......آن طرف.......نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟بله آقا اینجا
پاک تنبل شده ای بچه ی بد .باز کن دستت را
خواستم بر کف دستش بزنم اوتقلایی کرد
چوب پایین آمد،چون نگاهش کردم
گوشه یصورت او قرمز بود
هق هقی کرد وساکت شد
همچو شمعی آرام اشک بر چهره ی او جاری شد
ناگهان حمد الله به کناری خم شد
زیر یک میز کنار دیوار،دفتری یافت وگفت
آقا این دفتر مشق حسن است
چون نگاهش کردم خوش خط وکامل بود
جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر
سوی من می آیند
خجل ودل نگران منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله یی
یا که دعوا شاید
پدرش بعد سلام سوی من آمد گفت
لطف کرده حسن را بسپارید به ما
گفتمش چی شده آقا رحمان؟
گفت که این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر می گشته بر زمین افتاده
بچه ی سر به هوا یا که دعوا کرده
زیر چشمش به کنار ابرو متورم شده است
درد سختی دارد می بریمش دکتر
چشمم افتاد به چشم حسنک
غرق اندوه وخجالت گشتم
من چه کوچک بودم واو چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم برسرش آورد
او به یاد من آوردمرا این کلام از مولا
که به هنگامه ی خشم
نه به فک سلام...
ادامه مطلبما را در سایت سلام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8zh12752 بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 13:29